رد پای خاطره ها
1:44    روزای سخت

 روزها وشبها میومدن ومیرفتن وماباتلخیای روزگار

میسوختیم ومیساختیم والبته چاره ای هم نداشتیم.

مهدی برام شده بود آینه دق خیلی اذیتم میکرد بخصوص

 که مامان پشتش بود وبابا هم مخالف من وجوادم وهر 

حرکتی از طرف مابود.یه شب جواد گفت میرم با بابات حرف میزنم

دلش رو به دست میارم.بهش گفت:اجازه بده حداقل صبحهای

جمعه نفیسه را ببرم مهدیه دعاندبه زود هم میارمش.

باباهم گفته بود من خودم شعور دارم وهر وقت که 

صلاح بدونم دعوتت میکنم خونه.

ماخیلی خوشحال شدیم ولی زهی خیال باطل

اون شعورش بالاتر ازاین حرفا بود.......

تومدتی که ما عقد بودیم یه بار هم اونو دعوت نکرد.....

من خیلی خجالت میکشیدم از جواد برای همین هر جور که بود

به هر بهانه ای که میشد از خونه میزدم بیرون تا پیش

عزیزم ساعتی را خوش باشیم.خونه برام زندان بود بیرون

نفس میکشیدم ولی با ترس.تو سن 19سالگی میگرن عصبی

گرفتم.ریزش موهام بیشتر شده بود.عصبی بودم.خیلی کم میخندیدم.

کارم به جایی رسیده بود که از جوادهم بهونه میگرفتم با اینکه برا

دیدنش لحظه شماری میکردم ولی وقتی ازم میخواست

با هم بریم بیرون به خاطر استرسهایی که میگرفتم ناراحت میشدم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق